تا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام

شاعر : عطار

اما هزار جان عوض آن گرفته‌امتا ديده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام
اي بس که پشت دست به دندان گرفته‌امچون ز لبت نبود مرا روي يک شکر
دور از رخ تو مرگ خود آسان گرفته‌امتا آب زندگاني تو ديده‌ام ز دور
در پا فتاده گوشه‌ي هجران گرفته‌امچون توشه‌ي وصال توام دست مي نداد
گر خواست وگرنه کم جان گرفته‌امچون بر کمان ابروي تو تير ديده‌ام
زان تشنه راه چشمه‌ي حيوان گرفته‌امآوازه‌ي لب تو ز خلقي شنيده‌ام
يارب رهي چه دور و پريشان گرفته‌امآن راه چشمه در ظلمات دو زلف توست
از ابر چشم عادت طوفان گرفته‌امچون خشک‌سال وصل تو در کون ديده‌ام
اين جرم نيز بر دل بريان گرفته‌امگرچه ز چشم خاست مرا عشق تو چو اشک
کو را به دست ابر گريبان گرفته‌امبرهم دريده پرده ز تر دامني چشم
کين پر دلي ز زلف زره‌سان گرفته‌امگفتي که من به کار تو سر تيز مي‌کنم
وين تجربه ز ناوک مژگان گرفته‌امخوني گشاد از همه سر تيزي توام
من شهر ترک گفته بيابان گرفته‌امچون تو ز ناز و کبر نگنجي به شهر در
يعقوب‌وار کلبه‌ي احزان گرفته‌امعطار تا که از تو چو يوسف جدا افتاد